شهید محمد حسن نظر نژاد : فرمانده عملیات لشکر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سوم خرداد ماه سال 1325 در یکی از روستاهای شهرستان درگز دیده به جهان گشود. پدربزرگش جزو روحانیون ده بود و به این ترتیب او در خانواده ای مذهبی رشد کرد و از همان کودکی با مسائل دینی و مذهبی آشنا بود. دوران کودکی را با کار و تلاش در روستا پشت سر گذاشت. هفده ساله بود که برای کار به مشهد رفت و در یک کارگاه بافندگی مشغول شد و تا جایی پیش رفت که توانست مهارت کافی در این زمینه کسب کند و به صورت مستقل کار بافندگی را ادامه دهد. به روستای زادگاهش بسیار علاقمند بود و هر هفته یا هر ماه چند روزی را به روستا می رفت و به خانواده اش سر می زد. علاقه ی زیادی به ورزش به خصوص کشتی داشت و از قدرت بدنی مطلوبی نیز برخودار بود. پس از مدتی به باشگاه ها راه یافت و تمرینات گسترده ای را در زمینه ی کشتی «چوخه» آغاز و مقاماتی نیز کسب کرد. او توانست در مسابقات سالانه ی استانی نیز شرکت کند و به عنوان یکی از سرشناس ترین کشتی گیران چوخه مطرح شود. جوانی با تقوا، مومن، محجوب و باحیا بود و همین خصوصیات، او را از جوان های دیگر متمایز می ساخت. از کودکی دخترعمویش را به نامش کرده بودند. بعد از رسیدن به سن بلوغ این تمایل و اشتیاق در هر دو طرف وجود داشت و بدین ترتیب ایشان در 22 سالگی با مرضیه نظرنژاد ,دختر عمویش ازدواج کرد. مراسم ازدواج آن ها در عین سادگی در همان روستا برگزار شد . به دلیل کسب و کارش در مشهد، همسرش را نیز به مشهد برد و در منزل دایی همسرش ساکن شدند. اولین فرزند آن ها( نرگس ) در اول فروردین ماه سال 1349 و فرزندان دوم و سوم آن ها به نام های معصومه و فاطمه به ترتیب در تاریخ های 1/1/1355 و 1/1/1357 به دنیا آمدند. پس از مدتی توانستند با خرید خانه ای در منزل شخصی خود ساکن شوند. روز به روز به دین، قرآن و اسلام توجه و علاقه ی بیشتری پیدا می کرد. در سال 1357 موفق به شرکت در جشنواره ی کشتی طوس شد. شخص «فرح» نیز در این جشنواره حضور داشت از آنجایی که فعالیت های انقلابی در حال شکل گیری بود و نظرنژاد جزو نیروهای انقلابی به شمار می رفت، سعی در بر هم زدن برنامه ها داشت. سرانجام با کمک یکی دیگر از کشتی گیران موفق به این کار شد. به محض ورود «فرح» به سالن آن ها فریاد «مرگ بر شاه» سردادند و مردم حاضر در تالار نیز آن ها را همراهی کردند و طولی نکشید که تمام برنامه ها به هم ریخت. مردم با فشار، دیوارهای ورزشگاه را خراب کردند و به بیرون راه یافتند و فریادهای «مرگ برشاه» بیشتر و بیشتر شد. بعد از این واقعه، فعالیت های ورزشی نظر نژاد کم شد، چرا که ترجیح می داد. بیشتر وقتش را به فعالیت های انقلابی بپردازد. هر روز از صبح تا شب در تظاهرات شرکت و اعلامیه ها و پیام های امام خمینی (ره) را پخش می کرد و به عنوان یکی از نیروهای مسلح انقلاب فعالیت می نمود. مرکز تصمیم گیری های آن ها در آن روزها منزل آیت الله شیرازی بود. در طی همین تظاهرات، توسط ساواک دستگیر شد و مدت 25 روز در زیر شکنجه و فشار به سر برد. اما همه را تحمل کرد و به هیچ وجه حاضر به اعتراف نشد. گاهی اوقات برای تظاهرات به شهرستان های اطراف می رفت. در تظاهرات دهم دی ماه که به «جمعه سیاه» مشهد معروف شد به همراه پدر، مادر و برادرهایش حضوری فعال داشت. در همان شب در حالی که برای آزادی زندانی ها رفته بود، توسط برادرش به او خبر رسید که فرزند کوچکش ( فاطمه ) در حین راهپیمایی در میان جمعیت گم شده و همسرش بسیار نگران و ناراحت است، اما او صبورانه پاسخ داد: «به همسرم بگویید ناراحت نباش، جوان های مردم شهید شده اند. ما باید استقامت کنیم.» با پیروزی انقلاب اسلامی توسط آیت الله شیرازی به نیروی انتظامی معرفی شد و در گروه ضربت که ماموریت دستگیری ساواکی ها ونیروهای ضد انقلاب را به عهده داشتند مشغول به کار شد. پس از مدتی وارد سپاه گردید و فعالیت خود را در این نهاد آغاز کرد. همزمان با این کار تحصیلات خود را تا اخذ مدرک سیکل ادامه داد. در خرداد ماه سال 1358، از طرف سپاه ماموریت یافت تا از مرزهای شرقی ایران حفاظت و حراست نماید. برهمین اساس سپاه جدیدی در شهرک جنت آباد ( که مرز بین ایران، افغانستان و شوروی سابق است ) تشکیل شد و نظر نژاد به عنوان فرمانده این سپاه مشغول خدمت شد. دو ماه بیشتر از خدمتش نگذشته بود که بار دیگر به سپاه مشهد فرا خوانده شد تا از آن جا به اتفاق برادر «رستمی» ماموریت جدیدی را آغاز نماید. برادر رستمی یکی از دوستان صمیمی او به شمار می رفت و هر دو از آن ها قبل از انقلاب ورزشکار بودند و شناخت کاملی از یکدیگر داشتند و حالا نیز بار دیگر همراه یکدیگر عازم میدان دیگری بودند. ماموریت آن ها مبارزه با حزب دموکرات، کومله و ساواکی های فراری بود که به شهر پاوه حمله کرده بودند. فرماندهی نیروها برعهده برادر رستمی بود. پس از استقرار نیروها در استراحتگاه، نظرنژاد به عنوان اولین داوطلب برای عزیمت به منطقه ای که «دکتر چمران» و گروهی دیگر از سپاهیان در محاصره دموکرات ها بودند، راهی شد. به دنبال او تعداد دیگری از برادران نیز به راه افتادند که در این ماموریت فرماندهی گروه بیست نفره آن ها به شهید نظر نژاد واگذار شد، اما قبل از حرکت بنابه دلایلی ماموریت به صبح روز بعد موکول شد. روز بعد نیز خبر رسید که دکتر چمران، یارانش و کردهای داخل شهر محاصره را در هم شکسته و ضد انقلابیون به طرف مرزها در حال فرارند که نظرنژاد و گروهش در منطقه ی مرزی را بر ضد انقلابیون بستند. چند روز بعد برای عملیاتی سنگین دستوری صادر شد. شهر «بانه» در کنترل و تصرف کامل دموکرات ها قرار گرفته بود. تعداد نیروها کم و شرایط منطقه نیز بسیار دشوار بود. اما توکل به خدا و ایمان، نظر نژاد را یاری می کرد. او در خاطراتش می گوید: «در هلی کوپتری که بودیم، فرمانده گردان کلاه سبزها هم حضور داشت. از من پرسید: شما آموزش ویژه ای دیده اید؟ گفتم: نه. گفت: می دانی به کجا می روی؟ گفتم: بله. برای جنگیدن با دشمنان انقلاب. گفت: دیروز نزدیک به صد نفر از نیروهای مخصوص نتوانستند کاری بکنند. گفتم: هرچه خدا بخواهد. سرانجام با رهبری او و با همان گروه اندک آن ها توانستند با سرعتی فوق العاده پاسگاه را به تصرف خود در آورند.» سپس برادر رستمی و نیروهایش نیز به آن ها ملحق شدند و در آن جا رستمی، نظر نژاد را به جانشینی خود منصوب کرد. نبرد در ارتفاعات کردستان بسیار دشوار بود و نیروها در شرایط سختی به سر می بردند وضعیت تغذیه بسیار نامناسب بود و خطراتی جدی در هر لحظه جان آنان را تهدید می کرد. نبرد کردستان دو ماه به طول انجامید و سرانجام با موفقیت به اتمام رسید. نظر نژاد پس از آن به مشهد بازگشت و در سپاه کوهسنگی به خدمت ادامه داد. بعد از مدتی بار دیگر برای عملیات پاکسازی به «گنبدکاووس» اعزام شد. در این ماموریت که قریب به یک ماه طول کشید آن ها حتی مجبور به پاکسازی خانه به خانه نیز شدند و سرانجام در دو فروردین ماه سال 1359 عملیات پایان یافت. با شروع جنگ تحمیلی، به اتفاق برادرش به جبهه ها شتافت. در عملیات سوسنگرد شجاعانه شرکت کرد. او در باره ی این عملیات که به طرز شگفت انگیزی به پیروزی انجامید می گوید: «بعد از اتمام عملیات یکی از اسرای عراقی از ما پرسید: فرمانده شما کجاست؟ ما رستمی را نشان دادیم. اسیر گفت: نه. آن کسی را که بر اسب سفید سوار بود و جلوتر از همه حرکت می کرد، می گویم. ما تعجب کردیم. چرا که فرمانده ی اسب سوار نداشتیم. آن موقع بود که فهمیدیم دستی غیبی ما را یاری کرده است.» او در اکثر عملیات شرکت می کرد. مواقعی که زخمی می شد، مدتی کوتاه آن هم برای درمان جراحاتش جبهه را ترک می کرد. همسرش نیز هیچ گاه مخالفتی در این زمینه نشان نمی داد و ایشان را دلگرم و خوشحال می نمود. عملیات های فتح بستان، والفجر مقدماتی، والفجر یک، خیبر، بدر، والفجر نه، والفجر هشت، کربلای یک، کربلای دو، کربلای چهار و پنج، نصر هفت و هشت، کربلای هشت و فتح المبین از جمله عملیات هایی هستند که نظرنژاد در آن ها حضور یافت. در عملیات فتح بستان از ناحیه چشم مجروح شد. چند روزی را در بیمارستان بستری بود و سرانجام پزشکان مجبور به تخلیه ی چشم او شدند. پس از عمل جراحی دوباره به منطقه رفت و بعد از اتمام عملیات فتح المبین برای درمان عفونت زخم هایش به مشهد بازگشت. در طول دورانی که در بیمارستان بستری بود، شب تا صبح را به خواندن دعای کمیل و توسل می گذراند. در والفجر یک بر اثر اصابت موشک به اتومبیلی که رانندگی آن را خودش به عهده داشت، از ماشین به بیرون پرتا ب شد و از ناحیه ی کمر به شدت آسیب دید. به طوری که مدت ها در بیمارستان های مختلف بستری شد و تحت عمل جراحی قرار گرفت و پزشکان امیدی به بهبودش نداشتند. اما با ارادۀ قوی توانست مقاومت کند. بار آخر به مدت هشت ماه در بیمارستان امام رضای مشهد بستری بود. اما هنوز هم قادر به راه رفتن نبود. در تمام این مدت همسرش صبورانه مشکلات را تحمل می کرد و علاهوه بر مراقبت از فرزندان، از صبح تا شب بر بالین او حاضر می شد و از او پرستاری و مراقبت می داشت. نظرنژاد از آن روزها به تلخی یاد می کند و می گوید: «آن روزها، روزهای تلخ زندگی من بود. اما از طرفی خوشحال بودم که می دیدم همسر و برادری وفادار دارم که در دنیا بی نظیرند.» در همان روزها پدرش که همیشه یار و یاور او در زندگی بود از دنیا رفت. در واپسین روزهای عمرش به فرزندش توصیه کرده بود: «تا آخر عمر دست از اسلام برندار.» عملیات خیبر یکی دیگر از خاطرات غم انگیز نظر نژاد بود. او در باره ی آن می نویسد: «تعداد زخمی ها رو به افزایش و خستگی از چهره ی یکایک نیروها پیدا بود. از آن طرف دشمن بر شدت حملات خود می افزود و از طرف دیگر پیکرهای پاره پاره ی برادرنمان روی زمین مقابل چشمانمان بود. صدای ناله ی زخمی ها از یک طرف و صدای فریاد جنگجویان که مهمات طلب می کردند. از طرف دیگر، هواپیماهای دشمن مرتب روی سرمان در پرواز بودند و بمباران می کردند. از قرارگاه خودی هم که کمکی نمی شد، زیرا آن ها هم وضعیت بدی داشتند. فرماندهان هنگامی که کشته های خود را رها کرده و می رفتند، با صدای بلند گریه می کردند و می گفتند که برمی گردیم و انتقام شما را می گیریم. دجله و فرات آن روز شاهد کربلای دیگری بودند، چرا که از خون یاران حسین (ع) لبریز بودند.اودر عملیات کربلای پنج را به عنوان فرمانده عملیات پیشاپیش بسیجیان حرکت می کرد. او این عملیات را بزرگترین عملیات هشت سال دفاع مقدس می دانست و می گفت: «ما در این عملیات جز دعای خیر امامان هیچ چیز نداشتیم. ما متکی به یک مشت بسیجی بودیم که هنوز حتی دوران آموزشی خود را به پایان نرسانده بودند. دو تیپ زرهی و پیاده ی دشمن بود و در مقابل تنها چند نفر سرباز. من هیچ چیز نمی دیدم، جز برق آتش خمپاره، توپ، تانک و مسلسل. از بس آر.پی.جی زده بودم از گوش هایم خون می آمد. تعداد زیادی از نیروهای خودی به خط دوم رفته بودند و ما را تنها گذاشته بودند. بالاخره به سراغ آن ها رفتم و گفتم: من فرمانده عملیات لشکر شما هستم. شما مرا در میان دشمنان یکه و تنها گذاشتید مگر شما مردم کوفه یا شام هستید؟ سپس روی خود را به سمت کربلا کرده و گفتم: حسین جان! این ها می گویند: ما یاران توایم. در حالی که این جا نشسته اند و ...» آن روز نظرنژاد با سخنانش تاثیر عمیقی بر نیروها گذاشت. به طوری که همه با سرعت خود را به خط مقدم رساندند و شجاعانه جنگیدند و سرانجام پس از نبردی سخت دشمن شکست خورد. در طول دوران دفاع مقدس و به دلیل حضور مستمر نظرنژاد در جبهه، وضعیت جسمی ناهنجاری برای او پیش آمده بود. از جمله: پاره شدن پرده ی گوش، از دست دادن یکی از چشم ها، ترکشی که در نزدیکی قلبش قرار داشت، شکستگی کمر و ترکشی که قسمتی از روده اش را از بین برده بود. با تمام این ها پا به پای گردان پیاده روی ارتفاعات می رفت. بیدار خوابی می کشید و سرما و گرما را تحمل می کرد. وقتی که گرم کار و عملیات می شد، به هیچ چیز دیگر توجه نداشت و گویی جای دیگری بود. تمام این ها به روحیات درونی اشا باز می گشت. بسیار صبور بود. با وجود درد فراوان که در اثر وجود ترکش ها در سرتاسر بدنش احساس می کرد، هرگز علایمی از درد و ناراحتی در چهره و رفتارش دیده نمی شد. او بسیار مهربان بود و با همه مانند یک پدر رفتار می کرد. از این رو در جبهه با نام «بابانظر» معروف شده بود. ارتباطش با بچه های جبهه و جنگ بسیار صمیمانه بود و در حالی که می توانست عصبانی شود، اما با مهربانی و با لحنی دوستانه که خاص خودش بود و همه آن را می شناختند، با آن ها حرف می زد. سادگی برخوردش نشان از پاکی و صفای روحش داشت. علاقه ی خاصی به امام امت و بسیجیان داشت. در تمام سخنرانی هایش از راستی و درستی بسیجیان سخن می گفت. از دروغ بیزار بود و به انسان هایی که کارشان خدمت به مردم بود، عشق و احترام خاصی می ورزید و خودش نیز جزو همین افراد بود. به خانواده های شهدا خیلی علاقه داشت. مختصر حقوقی را که از سپاه می گرفت صرف کمک به خانواده های شاهد می کرد. همواره در پی حل مشکل مردم بود و هرگز هم اجازه نمی داد که کسی بویی از این کارها ببرد. برادرش خاطره ای از او به یاد دارد و می گوید: «یکی از آشنایان کلیه هایش از بین رفته بود. به دیدنش رفته بودم که چکی را به من نشان داد و گفت: این را یک بنده ی خدا به من داد تا خود را درمان کنم. وقتی چک را دیدم، متوجه شدم که متعلق به محمدحسن است.» در وصیت نامه اش نیز خطاب به فرزندش توصیه می کند: «اگر ثروتی به دستت رسید، به فقرا کمک کن، چون هرچه کمک کنی، خدا به تو عوض آن را خواهد داد.» با وجود تحصیلات کم از سواد خوبی برخوردار بود. اهل مطالعه بود و کتاب های شهید مطهری را مطالعه می کرد و کتابخانه ای هم در منزل داشت. در سال های 1359 و 1361 دو فرزند دیگر به نام های مصطفی و مرتضی به جمع خانواده ی آن ها اضافه شدند. بچه ها را خیلی دوست داشت. با وجود بدن مجروح و آسیب دیده اش، بچه ی برادرش را ( که با آنها در یک خانه زندگی می کردند ) روی دوشش می گذاشت و با او بازی می کرد. هرگاه فرصت می کرد فرزندانش را به گردش و تفریح می برد و عقیده داشت که تفریح برای آن ها لازم است. با فرزندانش بسیار مهربان بود. پسرش ( مرتضی نظر نژاد ) رابطه اش را با پدر چیزی فراتر از رابطه پدر و فرزندی می داند و تاکید می کند که: «ما مثل دو دوست بودیم.» برای همسرش احترام خاصی قایل بود و با او رفتاری صمیمی و دوستانه داشت. بسیار به او اعتماد داشت و در انجام هر کاری با او مشورت و تا جایی که می توانست در کارهای خانه به او کمک می کرد. حتی گاهی او را می نشاند و خود تمام کارهای خانه را انجام می داد. به فرزندانش نیز توصیه می کرد که احترام مادر رنج کشیده شان را هرگز از یاد نبرند. فرزندانش را به رعایت حجاب، ایمان و تقوا سفارش می کرد و می گفت: «ختر و پسر ندارد. حجاب و تقوا برای همه است.» ارتباط عاطفی عمیقی با فرزندانش داشت. هرگز با آن ها بلند حرف نمی زد. برای صحبت کردن با آن ها روش خیلی خوبی داشت. هرگز با زبان نصحیت سخن نمی گفت، بلکه سعی می کرد با رفتارش به دیگران چیزهایی بیاموزد و اشتباهاتشان را گوشزد کند. سنجیده و منطقی حرف می زد و همه ارزش خاصی برای او قایل بودند. به صله ی رحم اهمیت زیادی می داد و هیچ گاه منتظر نمی شد که کسی به دیدنش بیاید، بلکه خود پیشقدم می شد. به بزرگترها بسیار احترام می گذاشت. فرزندش ، نرگس نظرنژاد ، می گوید: «ما عشق و علاقه و محبت کردن به پدر و مادر را در چهره ی ایشان می دیدیم.» مشکلات را جدی نمی گرفت. گاهی که فرصتی دست می داد، با فرزندانش می نشست و از زندگی و مشکلات آن ها صحبت می کرد و آن ها را راهنمایی می نمود. چون که خودش شرایط مناسب برای تحصیل در روستا را نداشت و سختی زیادی کشیده بود، همیشه فرزندانش را به درس و تحصیل علم سفارش می کرد. به درس و تحصیل آن ها خیلی اهمیت می داد و مرتب به مدرسه ی آنها سر می زد تا از وضعیت درسی آن ها مطمئن شود. در انتخاب دوست نیز به فرزندانش کمک زیادی می کرد و در حد ممکن سعی می کرد تا با دوستان آن ها آشنا شود. به نماز اول وقت بسیار اهمیت می داد. فرزندش ( مرتضی ) در این باره می گوید: «نماز اول وقتش در زندگی ما تاثیر بسزایی داشت. زمانی که ماه رمضان بود، همه می آمدند تا سر سفره افطار بنشینند ولی او اول می رفت وضو می گرفت و به نماز می ایستاد و به پیروی از او ما هم همین کار را انجام می دادیم.» حسین حیدری نیز می گوید: «من نظرنژاد را می دیدم که با مجروحیتش ایستاده و نماز می خواند و خون هم از او می رفت.» وقتی نماز می خواند حالش عوض می شد. بعد از نماز دیگر حالت خستگی چهره اش عوض شده بود. نظرنژاد لحظه به لحظه ی خاطرات جنگ و روزهای حضورش در جبهه را در دفترچه ای یادداشت و تنظیم کرده است. همیشه دلش می خواست از جنگ صحبت کند. هرگز سختی ها و خستگی جنگ را احساس نمی کرد. یک بار که همرزمانش به او توصیه کرده بودند تا به خاطر وضعیت جسمی اش در خارج از منطقه کار کند، پاسخ داده بود: «این جبهه نیست که به من نیاز دارد منم که به جبهه نیاز دارم.» و در جایی دیگر خطاب به همرزمش که از او خواسته بود تا استراحت کند، گفته بود: «این جا دانشگاه امام حسین (ع) است. تو چه طور دلت می آید که در دانشگاه امام حسین (ع) من بخوابم و خودت بیدار باشی. آدمی که خواب است تربیت نمی شود.» نظرنژاد هفت سال در جبهه حضور و بیش از نود درصد جانبازی داشت. بیش از 160 بار مورد اصابت تیر و ترکش قرار گرفته بود. با شرکت در بیش از 30 عملیات کوچک و بزرگ بارها و بارها تا سر حد شهادت با دشمن نبرد تن به تن داشته است. اما می گفت: «تمام کارها و اعمال ما چه در دوران جنگ و چه حالا برای این بوده است که فرمان خدای بزرگ را لبیک گفته باشیم. آن چه ما در عملیات های خود داشتیم، توکل به خدا و ایمان راسخ به سخنان رهبر عزیزمان بود. ما اعتقادمان بر این بود که در راه خدا می جنگیم، لذا از جنگ هیچ هراسی نداشتیم.» سردار قاآنی از رشادت های نظرنژاد چنین می گوید: «از کردستان تا جنوب، زمین گواهی می دهد که نظرنژاد در این مملکت چه کرده است.» با اتمام جنگ تحمیلی به آغوش خانواده بازگشت. اما آثار جراحات و ترکش هایی که در بدن داشت او را وادار نمود که در سال 1368 برای معالجه و درمان به کشور آلمان سفر کند. در آن جا تحت آزمایشات مختلف قرار گرفت و چندین بار نیز عمل جراحی روی قسمت های مختلف بدن او انجام شد. در این مدت غم غربت و تنهایی بیش از هر چیز او را می آزرد. او در دفتر خاطراتش به آن روزها اشاره می کند و می گوید:« مردم برای ملاقات بیمارهای خود به بیمارستان می آمدند، اما اتاقی هم بود که هیچ کس با آن کاری نداشت، آن هم اتاق من بود.» و این غربت با شنیدن خبر رحلت امام خمینی (ره) برای او صد چنان شد. سرانجام به ایران بازگشت و در مراسم چهلمین روز درگذشت امام (ره) شرکت کرد. با توجه به تجربیاتی که در باره جنگ داشت، مرتباً از طرف مدارس مختلف از او دعوت می شد و چنان جذابیتی در سخنانش نهفته بود که هرکسی را جذب می کرد. در سال 1357 ماموریت یافت تا برای بازدید از مناطق جنگی در ارتفاعات کردستان راهی آن جا شود. او در این سفر فرزند کوچکترش ( مرتضی ) را نیز ( که آن موقع 14 ساله بود ) با خود همراه کرد. این سفر او از همان ابتدا با سفرهای دیگرش فرق داشت به منطقه که رسیدند خطاب به دیگر سردارانی که همراهش بودند، گفته بود: «این جا بوی جنگ می دهد. این جا بوی خون شهدا را می دهد و حرمت دارد. با همان لباس های خاکی جنگ باشیم ...» می گفت: اصلاً دلم نمی خواهد از این جا برگردم. این مسافرت، مسافرت دیگری است. چیز دیگری است.» همسرش نیز این سفر را با سفرهای دیگر متفاوت می داند و می گوید: «همیشه وقتی می پرسیدم که کی برمی گردی؟ می گفت که مثلاً فلان روز برمی گردم. اما آن روز وقتی پرسیدم. جواب داد: هر وقت خدا بخواهد.» وقتی به بالای ارتفاعات رسید، حال عجیبی داشت و می گفت: «احساس می کنم به خدا نزدیک ترم.» همسرش ( به نقل از فرزندش مرتضی که لحظه به لحظه آن روز را به خاطر دارد ) می گوید: « قله را بدون هیچ مشکلی بالا رفت. بالا که رسیدیم، نشستیم. رفتارش برای من خیلی عجیب بود. هرگز او را این طور ندیده بودم. چفیه اش را روی پیشانی اش انداخت و دراز کشید. متوجه شدم که در حال ذکر گفتن است. در حالی که به پایین نگاه می کردم، برگشتم تا به او بگویم که ارتفاع چه قدر زیاد است. دیدم پیشانی اش پر از عرق شده و رنگش تغییر کرده است. سردار موسوی را صدا زدم. بلافاصله دویدند. آمبولانس آمد و او را به بیمارستان رساندند.» اما دیگر خیلی دیر شده بود. بدین ترتیب سردار محمد حسن نظرنژاد در تاریخ 7/5/1375 بر اثر تنگی نفس و ایست قلبی در ارتفاعات اشنویه کردستان ( که آن نیز ناشی از معلولیت های حاصل جنگ بود ) به شهادت رسید. در وصیت نامه اش خطاب به پسرانش می گوید: «پسرانم، مصطفی و مرتضی، در هر فرصت و در کنار مزارم یا جاهای دیگر از مظلومیت جانبازان دفاع کنید. چون آن ها دوبار شهید می شوند.» و اضافه می کند: «هرگز اجازه نده کسی غرورت را بشکند اما صبور باش که صبر نشانه عقل است. شجاع باش و با دشمنانی که به تو و ناموست تجاوز روا می دارند مبارزه کن. مومن باش، چون شجاعت نمی تواند بدون ایمان باشد.» خودش نیز آرزو داشت زمانی مرگ به سراغش بیاید که به قدر کافی ساخته شده باشد. پیکر پاکش را در دهم مرداد ماه سال 1375 و بنا به وصیت خودش در بهشت رضا (ع) و میان شهیدان ابراهیمی و شریفی به خاک سپردند. روستای زادگاهش را به یاد او «بابانظر» نام نهادند تا یاد و خاطره اش همیشه زنده بماند.
